عکس کیک اسفنجی موزی
مـریم
۳۱۸
۱.۰k

کیک اسفنجی موزی

۲۶ مرداد ۰۲
☯️ کشیش سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد*

💢هواپیما از زمین برخاست . مدتی گذشت . همه به گفتگو مشغول بودند . کشیش در افکارش غوطه‌ور که در جلسه‌ی بعدی چه‎ بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد : *«کمربندها را ببندید»* اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : « لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است.» موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند.
کمی گذشت

💢طوفان شروع شد صاعقه زد و نعره رعد برخاست . کم کم نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت بعضی دست به دعا برداشتند . طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت . گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد.

💢کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت . از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت

💢نگاهی به دیگران انداخت . همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟

💢ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند . آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود

💢هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد ، انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند . او چگونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند؟

💢بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد . مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند ، امّا کشیش می‎خواست راز این آرامش را بداند همه رفتند . او ماند و دخترک.

💢کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟

💢دخترک به سادگی جواب داد: *«چون خلبان پدرم بود . او داشت مرا به خانه می‎برد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.»*

💢گویی آب سردی بود بر بدن کشیش ، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن ، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب
...